شماره ٢٩٣: شاهد به کام و شيشه به دست و سبو به دوش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شاهد به کام و شيشه به دست و سبو به دوش
مستانه مى رسم ز در پير مى فروش
خواهى که کام دل ببرى لعل وى ببوس
خواهى که نيش غم نخورى جام مى بنوش
ماييم و کوى عشق و درونى پر از خراش
ماييم و بزم شوق و دهانى پر از خروش
دانى که داد بلبل شيدا به دست کيست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش
مرغى که مى پرد به لب بام آن پرى
بس طعنه مى زند پر او بر پر سروش
پند کسى چگونه نيوشم که آن دو لب
از من گرفته اند دو گوش سخن نيوش
گر چشم فيض دارى از آن چشمه کرم
اى دل به سينه خون شو و اى چشم تر به جوش
من واله جمال تو با صد هزار چشم
من بنده خطاب تو با صد هزار گوش
زان باده دوش چشم تو پيموده خلق را
شايد که روز حشر نيايد کسى به هوش
کارم ازين مثلث خاکى به جان رسيد
قد برفراز و زلف بيفشان و رخ مپوش
بى جهد از آن نرسد هيچ کس به کام
تا هست ممکن تو فروغى به جان به کوش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید