شماره ٢٨٤: لب تشنه اى که شد لب جانان ميسرش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
لب تشنه اى که شد لب جانان ميسرش
ديگر چه حاجتى به لب حوض کوثرش
گر طره تو چنبر دل هست پس چرا
چندين هزار دل شده پابست چنبرش
صاحب دلى که بر سر کويت نهاد پاى
دست فلک چه ها که نياورد بر سرش
اسلام و کفر از آن رخ و گيسو مشوش اند
زان خوانده ام بلاى مسلمان و کافرش
طغرانگار نامه سياهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش
من جعد عنبرين نشنيدم که در کشد
خورشيد را به سايه چتر معنبرش
دل داده ام بهاى نخستين نگاه او
جان را نهاده ام ز پى بار ديگرش
دلبر به جرم دوستى از من کناره کرد
بيچاره مجرمى که جدايى است کيفرش
دوشم به صد کرشمه بتى بى گناه کشت
کانديشه اى نبود ز فرداى محشرش
بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرين و عبهرش
شد تيره روزگار فروغى ولى هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید