شماره ٢٧٥: در ميکده خدمت کن بى معرکه سلطان باش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در ميکده خدمت کن بى معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقى شو، فرمانده دوران باش
در حلقه مى خواران بى کار نبايد شد
يا خواجه فرمانده يا بنده فرمان باش
گر صحبت يوسف را پيوسته طمع دارى
با آينه روشن يا آينه گردان باش
خواهى که به چنگ آرى آن زلف مسلسل را
يا سلسله بر گردن يا سلسله جنبان باش
گر باده ننوشيدى شرمنده ساقى شو
ور عشق نورزيدى از کرده پشيمان باش
چون خنده زند لعلش در در دل دريا ريز
چون گريه کند چشمم آماده طوفان باش
سرچشمه حيوان را نسبت به لبش کم کن
از عالم حيوانى بيرون رو و انسان باش
گر بر سر کوى او افتد گذرت روزى
نه طالب جنت شو نه مايل رضوان باش
خواهى که فلک گردد گرد خم چوگانت
در عرصه ميدانش گوى خم چوگان باش
اسباب پريشانى جمع است براى من
جمعيت اگر خواهى زان طره پريشان باش
تا آگهيت بخشند از مساله معنى
در کارگه صورت عاشق شو و حيران باش
در عهد ملک غم را از شهر به در کردند
شکرانه اين شادى ساغرکش و خندان باش
شه ناصردين کز دل پير فلکش گويد
تا مهر درخشان است، آرايش ايوان باش
گر روز فروغى را تاريک نمى خواهى
در خانه تاريکش خورشيد درخشان باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید