شماره ٢٠٣: هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد
هر سر که از ميان رفت، آگاه از آن ميان شد
هر دوستى که کردم تاثير دشمنى داد
هر خون دل که خوردم از ديده ام روان شد
سنبل ز بوى زلفت بى صبر و بى سکون شد
نرگس به ياد چشمت رنجور و ناتوان شد
در وصف تار مويت يک مو بيان نکردم
با آن که در تکلم هر موى من زبان شد
از لعل پر فسونت گويا شديم، آرى
گر سامرى تو باشى گوساله مى توان شد
پاى طلب کشيدم از کعبه و کليسا
روزى که سجده گاهم آن خاک آستان شد
ديدى که زاهد شهر در کوى شاهد ما
دى لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد
در دور چشم ساقى بخت جوان کسى راست
کز فيض جام باقى پيرانه سر جوان شد
فرش طرب بگستر چون باد نوبهارى
فراش بوستان گشت نقاش گلستان شد
از دولت گدايى کرديم پادشاهى
هر کس که بندگى کرد آخر خدايگان شد
در گلشن محبت منعم ز ناله کم کن
خاموش کى نشيند مرغى که نغمه خوان شد
گفتى ز گريه يک دم فارغ نشين فروغى
برهم نمى توان زد چشمى که خون فشان شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید