شماره ١٠٨: کفر زلفش رهزن دين است گويى نيست هست

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کفر زلفش رهزن دين است گويى نيست هست
کافرى سرمايه اش اين است گويى نيست هست
تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل زار حسن
کش قدم بر فرق نسرين است گويى نيست هست
تا هواى عنبرين مويش مرا بر سر فتاد
مو به مويم عنبرآگين است گويى نيست هست
شانه تا زد چين زلفش را به همراه صبا
کاروان نافه چين است گويى نيست هست
با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر
چشم مستش مصلحت بين است گويى نيست هست
با نظربازى که هرگز ترک مهر او نکرد
ترک چشمش بر سر کين است گويى نيست هست
تا ز دستم سر کشيد آن گلبن باغ مراد
ديده ام پراشک رنگين است گويى نيست هست
وصل جانان قسمت اهل هوس شد اى دريغ
گل نصيب دست گل چين است گويى نيست هست
هر کجا کز عشق او عشاق ذکرى سر کنند
الحق آنجا جاى تحسين است گويى نيست هست
از دل خونينم اى زلف مسلسل سرمپيچ
زان که اول نافه خونين است گويى نيست هست
گر فروغى گفت من عاشق نى ام باور مکن
کوه کن را شور شيرين است گويى نيست هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید