شماره ٢٦: ترک چشم تو بيارست صف مژگان را

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترک چشم تو بيارست صف مژگان را
تيره بخت آن که بدين صف نسپارد جان را
فارغم در غم عشق تو ز ويرانى دل
که خرابى نرسد مملکت ويران را
گر نبودى هوس نقطه خالت بر سر
پشت پايى زدمى دايره امکان را
شد فزون بس که خريدار لبت مى ترسم
که نبندند به جان قيمت اين مرجان را
چاره زلف زره ساز تو را نتوان کرد
گرچه از آتش دل نرم کنى سندان را
چون تو زنار سر زلف نهى بر سر دوش
حق پرستان به سر کفر نهند ايمان را
گر تو زيبا صنم از دير درآيى به حرم
کافر آن است که آتش نزند قرآن را
دام آدم شد اگر دانه خالت نه عجب
که به يک غمزه زدى راه دو صد شيطان را
دل من تاب سر زلف تو دارد آرى
کس بجز گوى تحمل نکند چوگان را
خواجه مشفق اگر دست به شمشير کند
بنده آن است که از سر ببرد فرمان را
زينهار از سرميدان غمش زنده مرو
سخت بر خويش مکن مرحله آسان را
دستى از دامن آن ترک فروغى نکشم
تا که آلوده به خونم نکند دامان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید