شماره ٢٥: جان به لب آمد و بوسيد لب جانان را

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان به لب آمد و بوسيد لب جانان را
طلب بوسه جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از اين خاک توان يافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پيدا کرد
گر شبى شانه کند موى عبير افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتى رويى
که به يک عشوه زند راه دو صد شيطان را
سست عهدى که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختى شکند پيمان را
ابر درياى غمش سيل بلا مى بارد
يا رب از کشتى ما دور کن اين توفان را
حيف و صد حيف که درياى دم شمشيرش
اين قدر نيست که سيراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش تر آن است که از دل نکشم پيکان را
عين مقصود ز چشم تو کسى خواهد يافت
که زنى تيرش و بر هم نزند مژگان را
گر سيه چشم تو يک شهر کشد در مستى
لعل جان بخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهى به فروغى مى گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دين
که به هم دستى شمشير گرفت ايران را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید