بر تخت نشستن بهرام به جاى پدر

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
طالع تخت و پادشاهى او
فرخ آمد ز نيک خواهى او
پيش از آن راصد ستاره شناس
از پى بخت بود داشته پاس
اسدى بود کرده طالع تخت
طالعى پايدار و ثابت و سخت
آفتابى در اوج خويش بلند
در قران با عطاردش پيوند
زهره در ثور و مشترى در قوس
خانه از هردو گشته چون فردوس
در دهم ماه و در ششم بهرام
مجلس آراسته به تيغ و به جام
دست کيوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کيوان گنج
چون بدين طالع مبارک فال
رفت بر تخت شاه خوب خصال
از بسى لعل ريخت با در
کشتى بخت شد چو دريا پر
گنجداران فزون زحد شمار
گنج بر گنج ساختند نثار
آنکه اول سرير شاهى داشت
بيعت شهرى و سپاهى داشت
چونکه ديد آن شکوه بهرامى
کافسر و تخت شد بدو نامى
اول او گفتش از کهان و مهان
شاه آفاق و شهريار جهان
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدايگان خواندند
همچنين هر که آشکار و نهفت
آفرينى به قدر خود مى گفت
شاه چون سر بلند عالم گشت
سربلنديش از آسمان بگذشت
خطبه عدل خويشتن برخواند
لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند
گفت کافسر خداى داد به من
اين خدا داد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرين و سپاس
کافرين باد بر خداى شناس
پشت بر نعمت خدا نکنم
شکر نعمت کنم چرا نکنم
تاج برداشتن ز کام دو شير
از خدا دانم آن نه از شمشير
چون رسيدم به تخت و تاج بلند
کارهائى کنم خداى پسند
آن کنم گر خداى بگذارد
که زمن هيچکس نيازارد
مگر آن کو گناه کار بود
دزد و خونى و راهدار بود
با من اى خاصگان درگه من
راست خانه شويد چون ره من
از کجى به که روى برتابيد
رستگارى به راستى يابيد
گر نگيريد گوش راست به دست
اى بسا گوش چپ که خواهد خست
روزکى چند چون برآسايم
در انصاف و عدل بگشايم
آنچه ما را فريضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را دادست
نيست از هيچ مردميم هراس
به جز از مردم خداى شناس
اعتمادى نمى کنم بر کس
بر خداى اعتماد کردم و بس
طاعت هيچکس ندارم دوست
به جز از طاعتى که طاعت اوست
تا بماند به جاى چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود
بيش از اندازه سياه و سپيد
زندگان را ز ما امان و اميد
کار من جز درود و داد مباد
هرک ازين شاد نيست شاد مباد
چون شه انصاف خويش کرد پديد
سجده شکر کرد هر که شنيد
يک دو ساعت نشست بر سر تخت
پس به خلوت کشيد از آنجا رخت
عدل مى کرد و داد مى فرمود
خلق ازو راضى و خدا خشنود
انجمن با بزرگواران کرد
استوارى به استواران کرد
چون ز بهرام گور تاج و سرير
سازور گشت و شد شکوه پذير
کمر هفت چشمه را در بست
بر سر تخت هفت پايه نشست
چينى ئى بر برش چو سينه باز
روميى بر تنش به رسم طراز
واو به خوبى ز روم باج ستان
به نکوئى ز چين خراج ستان
چار بالش نهاده چون جمشيد
پنج نوبت رسانده بر خورشيد
رسم انصاف در جهان آورد
عدل را سر بر آسمان آورد
کرد با دادپروران يارى
با ستمکارگان ستمکارى
قفل غم را درش کليد آمد
کامد او فرخى پديد آمد
کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفسها گشاده گشت هوا
گاو نازاده گشت زاينده
آب در جويها فزاينده
ميوه ها بر درخت بار گرفت
سکه ها بر درم قرار گرفت
حل و عقل جهان بدو شد راست
دو هوائى ز مملکت برخاست
پادشه زادگان به هر طرفى
يافتند از شکوه او شرفى
کارداران ز حمل کشور او
حمل ها ريختند بر در او
قلعه داران خزينها بردند
قلعه را با کليد بسپردند
هرکسى روزنامه نو مى کرد
جان به توقيع او گرو مى کرد
او چو در کار مملکت پرداخت
هرکسى را به قدر پايه نواخت
کار بى رونقان بساز آورد
رفتگان را به ملک باز آورد
ستم گرگ برگرفت از ميش
باز را کرد با کبوتر خويش
از سر فتنه برد مستيها
کرد کوته دراز دستيها
پايه گاه دشمنان به شکست
بر جهان داد دوستان را دست
مردمى کرد در جهان دارى
مردمى به ز مردم آزارى
خصم را نيز چون ادب کردى
ده بکشتى يکى نيازردى
کادمى را به وقت پروردن
کشتن اولى تر است از آزردن
مردمى کرد و مردم اندوزى
هيچکس را نماند بى روزى
ديد کين خيل خانه خاکى
نارد الا غبار غمناکى
خويشتن را به عشوه کش مى داشت
عيش خود را به عشوه خوش مى داشت
ملک بى تکيه را شناخته بود
تکيه بر ملک عشق ساخته بود
روزى از هفته کار سازى کرد
شش ديگر به عشقبازى کرد
نفس از عاشقى برون نزدى
عشق را در زدى و چون نزدى
کيست کز عاشقى نشانش نيست
هرکه را عشق نيست جانش نيست
سکه عشق شد خلاصه او
عاشقان مونسان خاصه او
کار و بارى بر آسمان او را
زير فرمان همه جهان او را
او جهان را به خرمى مى خورد
داد مى داد و خرمى مى کرد
گنج در حضرتش روانه شده
غارت تيغ و تازيانه شده
آوريدى جهان به تيغ فراز
به سر تازيانه دادى باز
ملک ازو گرچه سبز شاخى داشت
او چو خورشيد پى فراخى داشت
مردمان از غرور نعمت و مال
تکيه کردند بر فراخى سال
شکر يزدان ز دل رها کردند
شفقت از سينه ها جدا کردند
هرگهى کافريدگان خداى
شکر نعمت نياورند به جاى
آن فراخى شود بر ايشان تنگ
روزى آرند ليک از آهن و سنگ
سالى از دانه بر نرستن شاخ
تنگ شد دانه بر جهان فراخ
برخورش تنگى آنچنان زد راه
کادمى چون ستور خورد گياه
تنگدل شد جهان از آن تنگى
يافت نان عزت گران سنگى
باز گفتند قصه با بهرام
که در آفاق تنگيى است تمام
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار
شاه چون ديد قدر دانه بلند
در انبار برگشاد زبند
سوى هر شهر نامه اى فرمود
که دراواز ذخيره چيزى بود
تا امينان شهر جمع آيند
در انبار بسته بگشايند
با توانگر به نرخ در سازند
بى درم را دهند و بنوازند
وانچه ز انبار خانه ماند باز
پيش مرغان نهند وقت نياز
تا در ايام او ز بى خوردى
کس نميرد زهى جوانمردى
آنچه از دانه بود در بارش
هر کسى مى کشيد از انبارش
اشترانش ز مرز بيگانه
مى کشيدند نو به نو دانه
جهد مى کرد و گنج مى پرداخت
چاره کار هرکسى مى ساخت
لاجرم چارسال بى بر و کشت
روزى خلق بر خزينه نوشت
کارش آن بود کان کيائى يافت
از چنان پيشه پادشائى يافت
جمله خلق جان ز تنگى برد
جز يکى تن که او به تنگى مرد
شاه از آن مرد بينوا مرده
تنگدل شد چو آب افسرده
روى از آن رنج در خداى آورد
عذر تقصير خود به جاى آورد
گفت کاى رزق بخش جانوران
رزق بخشيدنت نه چون دگران
به يکى قدرت خدائى خويش
بيش را کم کنى و کم را بيش
نايد از من و گرچه کوشم دير
کاهوئى را کنم به صحرا سير
توئى آن کز برات پيروزى
يک به يک خلق را دهى روزى
گر ز تنگى تنى ز جانوران
مرد، جرمى مرا نبود در آن
کز حسابش خبر نبود مرا
چونکه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنين تضرع ساز
هاتفى دادش از درون آواز
کايزد از بهر نيک رائى تو
برد فترت ز پادشائى تو
چون تو در چار سال خرسندى
مرده اى را ز فاقه نپسندى
چار سالت نوشته شد منشور
کز ديار تو مرگ باشد دور
از بزرگان ملک او تا خرد
کس شنيدم که چارسال نمرد
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز
مرگ را داشت از رعيت باز
هرکه ميزاد در جهان ميزيست
دخل بى خرج شد ازين به چيست
از خلايق که گشته بود انبوه
بى عمارت نه دشت ماند و نه کوه
از صفاهان شنيده ام تا رى
خانه بر خانه شد تنيده چونى
بام بر بام اگر شدى خواهان
کورى از رى شدى به اسپاهان
گر ترا اين حديث روشن نيست
عهده بر روايست بر من نيست
بود نعمت خورندگان بسيار
ليک نعمت فزون ز نعمت خوار
مردم ايمن شده به دشت و به کوه
ناز و عشرت کنان گروه گروه
بر کشيده صفى دو فرسنگى
بربطى و ربابى و چنگى
حوضه مى به گرد هر جوئى
مجلسى در ميان هر کوئى
هرکسى مى خريد و تيغ فروخت
درع آهن دريد و زرکش دوخت
خلق يکبارگى سلاح نهاد
همه را تيغ و تير رفت از ياد
هر کرا بود برگ عشرت ساز
عيش مى کرد با تنعم و ناز
وانکه برگش نبود شه فرمود
او ز بخت و جهان از او خشنود
هرکسى را گماشت بر کارى
دادش از عيش روز بازارى
روز فرمود تا دو قسمت کرد
نيمه اى کسب و نيمه اى مى خورد
هفت سال از جهان خراج افکند
بيخ هفتاد ساله غم برکند
شش هزار اوستاد دستان ساز
مطرب و پاى کوب و لعبت باز
گرد کرد از سواد هر شهرى
داد هر بقعه را ازان بهرى
تا به هرجا که رخت کش باشند
خلق را خوش کنند و خوش باشند
داشت دور زمانه طالع ثور
صاحبش زهره زهره صاحب دور
در چنان دور غم کجا باشد
که درو زهره کدخدا باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید