داستان بهرام با کنيزک خويش

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
شاه روزى شکار کرد پسند
در بيابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور مى کرد و گور مى انداخت
مشترى را ز قوس باشد جاى
قوس او گشت مشترى پيماى
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوى شاه گذشت
شاه در مطرح ايستاده چو شير
اشقرش رقص برگرفته به زير
دستش از زه نثار در مى کرد
شست خالى و تير پر مى کرد
بر زمين ز آهن بلارک تير
گاهى آتش فکند و گه نخجير
چون بود ران گور و باده ناب
آتشى بايد از براى کباب
ياسج شه که خون گوران ريخت
مگر آتش ز بهر آن انگيخت
گرمى ناچخش به زخم درشت
پخته مى کرد هرکرا مى کشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
يا پيش کرد يا پيش برداشت
داشت به خود کنيزکى چون ماه
چست و چابک به همرکابى شاه
فتنه نامى هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازه روئى چو نو بهار بهشت
کش خرامى چو باد بر سر کشت
انگبينى به روغن آلوده
چرب و شيرين چو صحن پالوده
با همه نيکوئى سرود سراى
رود سازى به رقص چابک پاى
ناله چون بر نواى رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بيشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستى سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تير
اين زدى چنگ و آن زدى نخچير
گور برخاست از بيابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تيز آهنگ
تند شيرى کمان گرفته به چنگ
تير در نيم گرد شست نهاد
پس کمان درکشيد و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تيرش
بوسه بر خاک داد نخچيرش
در يکى لحظه زان شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنيزک ز ناز و عيارى
در ثنا کرد خويشتن دارى
شاه يک ساعت ايستاد صبور
تا يکى گور شد روانه ز دور
گفت کاى تنگ چشم تاتارى
صيد ما را به چشم مى نارى ؟
صيد ما کز صفت برون آيد
در چنان چشم تنگ چون آيد
گورى آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوى بود
زن بد و زن گزافه گوى بود
گفت بايد که رخ برافروزى
سر اين گور در سمش دوزى
شاه چون ديد پيچ پيچى او
چاره گر شد ز بد بسيچى او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهره اى در کمان گروهه نهاد
صيد را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوى گوش برد صيد زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تير شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به يکديگر بردوخت
گفت شه باکنيزک چينى
دستبردم چگونه مى بينى
گفت پر کرده شهريار اين کار
کار پر کرده کى بود دشوار
هرچه تعليم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشايد کرد
رفتن تير شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زيادت زور
شاه را اين شنيده سخت آمد
تبر تيز بر درخت آمد
دل بدان ماه بى مدارا کرد
کينه خويش آشکارا کرد
پادشاهان که کينه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زين نکنند
چه سگى را که پوستين نکنند
گفت اگر مانمش ستيزه گرست
ور کشم اين حساب ازان بترست
زن کشى کار شير مردان نيست
که زن از جنس هم نبردان نيست
بود سرهنگى از نژاد بزرگ
تند چون شير و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خويش فراز
گفت رو کار اين کنيز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روى عقل رواست
برد سرهنگ داد پيشه ز پيش
آن پرى چهره را به خانه خويش
خواست تا کار او بپردازد
شمع وار از تنش سر اندازد
آب در ديده گفتش آن دلبند
کاينچنين ناپسند را مپسند
مکن ار نيستى تو دشمن خويش
خون من بيگنه به گردن خويش
مونس خاص شهريار منم
مز کنيزانش اختيار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و يار
گر ز گستاخيى که بود مرا
ديو بازيچه اى نمود مرا
شه ز گرمى سياستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکى چند صبر کن به شکيب
شاه را گو به کشتمش به فريب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ايمنى باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهى و من ز هلاک
زاد سروى نيوفتد بر خاک
روزى آيد اگرچه هيچکسم
کانچه کردى به خدمتت برسم
اين سخن گفت و عقد باز گشاد
پيش او هفت پاره لعل نهاد
هر يکى زان خراج اقليمى
دخل عمان ز نرخ او نيمى
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسى نام شهريار مبر
گو من اين خانه را پرستارم
کار ميکن که من بدين کارم
من خود آن چارها که بايد ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنين عهد رفتشان سوگند
اين ز بيداد رست و آن ز گزند
بعد يک هفته چون رسيد به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهريار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهى معمور
جايگاهى ز چشم مردم دور
کوشکى راست برکشيده به اوج
از محيط سپهر يافته موج
شصت پايه رواق منظر او
کرده جاى نشست بر سر او
بود بر وى هميشه جاى کنيز
به عزيزان دهند جاى عزيز
ماده گاوى دران دو روز بزاد
زاد گوساله اى لطيف نهاد
آن پرى چهره جهان افروز
برگرفتى به گردنش همه روز
پاى در زير او بيفشردى
پايه پايه به کوشک بر بردى
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که ديد؟ بيار
همه روز آن غزال سيم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از اين قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائى رسيد گوساله
که يکى گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش
بردى از زير خانه بر بامش
هيچ رنجش نيامدى زان بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت مى افزود
قوت او زياده تر مى بود
روزى آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاين نقدها ببر بفروش
چون بها بستدى به يار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه بايد ز نقل و شمع و شراب
مجلسى راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آيد بدين طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذيرى کن
يک زمانش لگام گيرى کن
شاه بهرام خوى خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببيند نيازمندى تو
سر در آرد به سربلندى تو
بر چنين منظرى ستاره سرير
گاه شهدش دهيم و گاهى شير
گر چنين کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جاى
کانچنانش هزار داد خداى
رفت و از گنجهاى پنهانى
يک به يک ساخت برگ مهمانى
خوردهاى ملوک وار سره
مرغ و ماهى و گوسپند و بره
راح و ريحان که مجلس آرايد
نوش و نقلى که بزم را شايد
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کى آيد به صيدگه بهرام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید