از بس که بود جان دم رفتن نگرانش
هر کام اجل مى کشد از زخم عنانش
اين بخت گر افسانه عشق تو شنيدست
در شور قيامت بود اين خواب گرانش
زحمت مکش اى خضر که از بيم ملامت
الماس بسايند بلب تشنه لبانش
در سينه مخمور وصالت نتوان يافت
زخمى که توان بست ز خميازه دهانش
فرياد که هر غم که رسد بردر هستى
دلهاى شهيدان تو گيرند عنانش
عرفى لب غماز چه بندى که بود عشق
رازى که بگفتن نتوان کرد عيانش