آنانکه غمت مايه افسانه نسازند
با همدمى محرم وبيگانه نسازند
افسانه مريزيد که مستان خرد سوز
با مصلحت مردم فرزانه نسازند
زنار نمودم بهمه صومعه داران
تا دام رهم سبحه صد دانه نسازند
تا حشر سراسيمه بهر کوچه درآيد
گر خاک مرا خشت ضمخانه نسازند
آتش بدو عالم زد ، از ناز ومراغم
گر حسن تو بازيچه وافسانه نسازند
اين ميل که بينم بمى از طبع تو عرفى
ظلم است که از خاک تو ميخانه نسازند