دوش کز عشق تو دل عيب سلامت ميکرد
ناگوارائى او کار حلاوت ميکرد
جان برفت اى غم وهمراه برفتى گويا
اين گنه بود که عمرى بتو عادت ميکرد
دوش کائينه دل داشتمش پيش نظر
تاب دل بين که تماشاى قيامت ميکرد
گرنه دوشينه اجل بهر تو مى مرد چرا
کشتن خلق نياز تو وصيت ميکرد
گيسوى حور پريشانى ماتم نشناخت
ورنه کى سنبلى گلشن جنت ميکرد
آنکه توفيق مرا برگ فراغت ميداد
کاش خون دردلم از درد قناعت ميکرد
بعد مردن بجهان شد زر عرفى رايج
کاش در حين حيات اين همه شهرت ميکرد