شماره ٥٧٦: دلبرا اندوه عشقت شادى جان آورد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلبرا اندوه عشقت شادى جان آورد
بهر بيمارى دل درد تو درمان آورد
هر نفس در کوى عشقت روى يوسف حسن تو
صدچو من يعقوب را در بيت احزان آورد
سالها محزون نشينيم از پى آن تا بشير
ناگهان پيراهن يوسف بکنعان آورد
آفتاب روى تو چون در عرب پيدا شود
از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد
همتى بايد که عاشق را درين راه افگند
رخش مى بايد که رستم را بميدان آورد
دل فگند اين نفس را اندر بلاى عشق تو
برسرکافر دعاى نوح طوفان آورد
دل چو از شوقت بنالد ديده گردد اشک بار
چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد
هيچ دنياى دوست را عشقت زتو آگه نکرد
خضر کى بهر سکندر آب حيوان آورد
برسر شاهان زند درويش با شمشير عشق
جنگ با شيران کند چون پيل دندان آورد
ملک جان ودل بغارت مى رود درويش را
کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد
عاشق تو گرچه درويش است زر بخشد چو جان
نى زهر در همچو زنبيل گدا نان آورد
ماه با خرمن نشايد کز براى دانه يى
همچو خوشه سر بزير پاى گاوان آورد
آرزوى لعل خندانت که جان را شير داد
پير را چون طفل پستان جوى گريان آورد
گنج گوهر چون زبان اندر دهان يابد کجا
تنگ دستى چون من آن لب را بدندان آورد
روز آخر شاد خيزد سيف فرغانى زخاک
درغم عشقت اگر يک شب بپايان آورد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید