شماره ٥٢٨: دل برد از من دلبرى کآرام دلها مى برد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل برد از من دلبرى کآرام دلها مى برد
خواب و قرار عاشقان زآن روى زيبا مى برد
جانان بدان زلف سيه حالم پريشان مى کند
يوسف بدان روى چومه هوش از زليخا مى برد
گفتم که عقل وصبر را در عشق يار خود کنم
عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا مى برد
در عشق بازى عقل وجان مى برد شاه نيکوان
چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا مى برد
ما بنده او سلطان ما حکمش روان بر جان ما
هست آن اونى آن ما هر چيز کز ما مى برد
ترکان اگر يغما برند از روم واز هند وعرب
رومى زنگى زلف ما از جمله يغما مى برد
در عهد او نزديک من مجنون بود آن عاقلى
کو ذکر شيرين مى کند يا نام ليلى مى برد
از باغ وصلش تا مگر در دستم افتد ميوه يى
شاخ اميدم هر نفس سر بر ثريا مى برد
او پادشاه ومن گدا او محتشم من بى نوا
اين خود ميسر کى شود مسکين تمنا مى برد
چون کوه گفتم دور ازو بنشينم و ثابت شوم
باد هواى آن صنم چون کاهم ازجا مى برد
من در ميان بحر و بر اندر تردد مانده ام
موجم برون مى افگند سيلم بدريا مى برد
با آن رقيب نيکخو دشمن مباش از هيچ رو
رو دوستى کن با مگس کو ره بحلوا مى برد
من ميزنم بر هر درى چون سيف فرغانى سرى
سگ چون ندارد خانه يى زحمت بدرها مى برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید