شماره ٣٤٢: اى از خمار چشم تو آشوب در جهان

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى از خمار چشم تو آشوب در جهان
وى لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
اى نو شده بعهد تو آيين دلبرى
وى برشکسته حسن تو بازار دلبران
از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر
چون تير غمزه را تو زابرو کنى کمان
درسايه دو زلف تو پيدا نمى شود
برآفتاب روى تو يک ذره آن دهان
جانست بوسه تو ومردم در انتظار
تا کى بود که با تو رسد کار من بجان
اندر محيط عشق تو اى مرکز جمال
کآن هست همچو دايره وهم بى کران
بايد بسان نقطه سر خود گذاشتن
پرگاروار اگر ننهى پاى در ميان
ما را ازآن برون درت جاى کرده اند
تا روز و شب چو پرده ببوسيم آستان
آنها که در عشق تو در دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
بر هفت چرخ پاى نهادند ويافتند
زآن سوى شش جهت سر کوى ترا نشان
آب حيات راست چو آتش بسنگ در
گويى که مضمرست درآن لعل درفشان
در عالمى که وهم اشارت بدان کند
نى دوست راست منزل ونى روح را مکان
اى بر بساط نظم شهى گشته همچو سيف
معنى چو رخ نمود تو اسب سخن بران



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید