شماره ٢٦٧: هر که يک شکر از آن پسته دهان بستاند

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر که يک شکر از آن پسته دهان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند
زآن شهيدان که بشمشير غمش کشته شدند
ملک الموت نيارست که جان بستاند
هر کجا پسته تنگش شکر افشانى کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
دست لطفش بدهدهر چه بخواهى ليکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
چشم او صيد دل خلق بتنها مى کرد
باش تا غمزه او تيروکمان بستاند
چون درآيد بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند
از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطى اى دوست شکر ازمگسان بستاند
گر زدست تو خوردگوشت بيابدچون شير
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند
زآستينى که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بيرون کندو هر دو جهان بستاند
بر سر خوانش صد کاسه گدايى بخورد
تا يکى لقمه توانگر ز ميان بستاند
دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند
من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائيم از دست عنان بستاند
سيف فرغانى رو بر خط او نه سر خويش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید