شماره ٢١٨: ترا من دوست ميدارم چو بلبل مر گلستانرا

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترا من دوست ميدارم چو بلبل مر گلستانرا
مرا دشمن چرا دارى چو کودک مرد بستانرا
چو کردم يک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بى لشکر ولايت چون تو سلطانرا
بخوبى خوب رويانرا اگر وصفى کند شاعر
تو آن دارى بجز خوبى که نتوان وصف کرد آنرا
دلم کز رنج راه توبجانش مى رسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد ياد درمانرا
ز همت عاشق رويت بميرد تشنه در کويت
وگر خود خون او باشد بريزد آب حيوانرا
چو بيند روى تو کافر شود اسلام دين او
چو زلف کافرت بيند نماند دين مسلمانرا
بعهد حسن تو پيدا نمى آيند نيکويان
ز ماه و اختران خورشيد خالى کرد ميدانرا
بسى سلطان و لشکر را هزيمت کرد در يکدم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردانرا
اگرچه در خورت نبود غزلهاى رهى ليکن
مکن عيبش که کم باشد اصولى قول نادانرا
وصالت راست دل لايق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکين دل بخون اين چشم گريانرا
همى ترسم که روز او سراسر رنگ شب گيرد
از آن با کس نمى گويم غم شبهاى هجرانرا
وصال تو بشب کس را ميسر چون شود هرگز
که تو چون روز گردانى بروى خود شبستانرا
مرا گويى بده صد جان و بوسى از لبم بستان
ندانستم که نزد تو چنين قيمت بود جانرا
بجان مهمان لعل تست چون من عاشقى مسکين
از آن لب يک شکر کم کن گرامى دار مهمانرا
بهجران سيف فرغانى مشو نوميد از وصلش
که دايم در عقب باشد بهارى مر زمستانرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید