شماره ٢١١: آن دلارامى که آرامى نباشد با منش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن دلارامى که آرامى نباشد با منش
کرد شام عاشقان چون صبح روى روشنش
آستين از رو چو برگيرد ترا روشن شود
کآفتاب حسن دارد مطلع از پيراهنش
زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب
روز و شب بر مى کشد خورشيد نور از روزنش
از گريبانش گلستان مى برآيد عيب نيست
عاشقى گر همچو خار آويزد اندر دامنش
جامه بر خود مى درم چون غنچه زآن دلبر که هست
خرمنى گل در قبا و عالمى جان در تنش
گر ز من بستد دلى آن دوست باطل جوى نيست
زآنکه گر صد جان خوهد حقى است واجب بر منش
در کمان ابرو آورد و بسوى من فگند
يار آهو چشم تير غمزه شير افگنش
داشت پيش آتش رويش فتيلى از نظر
زآن چراغ ديده را از آب و خون شد روغنش
باد با تو چون شبى گر سوى بستان بگذرد
همچو بلبل در نوا آيد زبان سوسنش
خسروان او را غلامند اين زمان در ملک روم
همچو شيرين صد کنيزک عاشق اندر ارمنش
بر اميد وصل او چون سيف فرغانى که ديد
طوطيى اندر قفس يا بلبلى در گلشنش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید