شماره ٢٠٨: فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلى را

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلى را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنيى را
منه رخت اندرين ويران که در خلد برين رضوان
بشارت مى دهد هردم بتو فردوس اعلى را
بخارستان دنيا در مکن با هر خس آميزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبى را
تو اندر تيه دنيايى چو اسراييليان حيران
عجب باشد که نفروشى بتره من وسلوى را
برو علم پيمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسايان ز جهل خود خدا گفتند عيسى را
بدستار و بدراعه نباشد قيمت عارف
که عزت زآستين نبود يد بيضاى موسى را
چو ابراهيم اگر مردى بت آزر شکن، تا کى
چو صورت بين بى معنى پرستى نقش مانى را
برسم صورت آرايان براى چشم رعنايان
چو تو پيراهنى شستى نجس شد جامه تقوى را
اگر تو ترک جان نکنى کمال او نگردد کم
وگر حاجى بزى نکشد چه نقصان عيد اضحى را
مکن چون طالب دنيا جهان صورت آبادان
که در ويرانى صورت بيابى گنج معنى را
وراى دوست اندر دل بت است اى خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزى را
مکن گر شاه و سلطانى بظلم و جور ويرانى
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسرى را
چو رهبر نيست اى ره رو تمسک کن بشعر من
چو در ره قايدى نبود عصا چشم است اعمى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید