شماره ١٦٧: اى دوستر از جانم زين بيش مرنجانم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دوستر از جانم زين بيش مرنجانم
گر زخم زنى شايد بر ديده گريانم
در نرد هوس خوبان بسيار مرا بردند
تا عشق تو مى بازم خود هيچ نمى دانم
بر فرش وصال تو آن روز که پا کوبم
بر تارک عرش آيد دستى که برافشانم
چون پاى فراغت را در دامن صبر آرم
تا دست غمت نبود کوته ز گريبانم
پيوند غمت ما را ببريد ز شاديها
من کند بدم عشقت ماليد بر افسانم
گفتى چه شود دانى کز مشک سيه گردى
بر عارضم افشاند اين زلف پريشانم
يعنى که محقق دان نسخ همه خوبان را
چون گرد عذار آمد آن خط چو ريحانم
در کارگه وصلت گر نيست مرا کارى
هم دولت من روزى کارى بکند دانم
بخت من مسکين بين کز دولت عشقت من
سعدى دگر گشتم زآن روى گلستانم
گويند که مى دارد دل خسته ترا؟ گويم
اين دوست که من دارم و آن يار که من دانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید