شماره ١٦٢: اى همه هستى مبر در خود گمان نيستى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى همه هستى مبر در خود گمان نيستى
ترک سر گير و بنه پا در جهان نيستى
نيستى نزديک درويشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نيست نزد مانشان نيستى
کردمان و مى کورا مسلم کى شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نيستى
در ره معنى ميسر کشتگان عشق راست
زيستن بى زحمت صورت بجان نيستى
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستى در امان نيستى
عشق شير پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نيستى
اندرين خاکست همچون آب حيوان ناپديد
جاى درويشان جان پرور بنان نيستى
جان عاشق فارغست از گفت و گوى هر دو کون
حشو هستى را چه کار اندر ميان نيستى
حبذا قومى که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشيد را بر روى خوان نيستى
معتبر باشد ازيشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نيستى
جمله هستيهاى عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه يى ساز و بنه اندر دهان نيستى
راه رو شب چون شتر تا خوش بياسايى بروز
اى جرس جنبان چو خر در کاروان نيستى
سيف فرغانى دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گويا شد زبان نيستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید