شماره ١٦١: خط نورست بر آن تخته پيشانى تو

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خط نورست بر آن تخته پيشانى تو
مه شعاعيست از آن چهره نورانى تو
شبم از روى چو خورشيد تو چون روشن شد
ماه را مطلع اگر نيست ز پيشانى تو
اى توانگر که چو درويش گدايى کردند
پادشاهان همه در نوبت سلطانى تو
جاى جان در تن خود بينم اگر يابد نور
چشم معنى من از صورت روحانى تو
گر ببينم همه اجزاى جهانرا يک يک
در دو عالم نبود هيچ کسى ثانى تو
خوب رويان چو بميدان تفاخر رفتند
گوى برد از همه شان ابروى چوگانى تو
با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست
جمع را تفرقه در دل ز پريشانى تو
سر بام فلکم زير قدم خواهد بود
گر مرا دست دهد پايه دربانى تو
بس که در گريه ببينى گهرافشانى من
من چو در خنده ببينم شکرافشانى تو
قول مطرب نکند هيچ عمل چون نبود
باصولى که کند بنده غزل خوانى تو
سيف فرغانى او يار سبکروحانست
نازنين چند کشد بار گرانجانى تو
خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا
آب اگر کم شود از چشمه حيوانى تو
تا تو از جان خبرى دارى و از تن اثرى
الم روح بود لذت جسمانى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید