شماره ١٤٧: آفتاب حسن را برج شرف شد روى دوست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آفتاب حسن را برج شرف شد روى دوست
سايه دولت خوهى بيرون مباش از کوى دوست
کى تواند روى او بى عشق دشمن روى ديد
دوست روى عشق بايد تا ببيند روى دوست
گرچه جان بخش است بوى دوست مر عشاق را
من دلى دارم که هردم جان دهد بر بوى دوست
بر بساط وصل ميخواهم که رانم شاه وار
همعنان اسب نظر را با رخ نيکوى دوست
کاشکى امروز برخيزد قيامت تا روند
ديگران سوى بهشت و دوزخ و ما سوى دوست
خاک را صد بار باد از جا ببرد و کم نشد
آتش عشق از دل ما و آب حسن از جوى دوست
ماه با سلطان حسنش گوى در ميدان فگند
پس بماند و پيش شد هفتاد ميدان گوى دوست
گيسوى ليلى نگردد سلسله جنبان جان
چون شود مجنون دل زنجيردار از موى دوست
خلق را سالى دو مه عيدست ليکن هر نفس
عاشقانرا عيد باشد ديدن ابروى دوست
پاى بر گردون نهيم از فخر اگر خواهيم ديد
سر که بر زانوى خود داريم بر زانوى دوست
ما ز بهر احتياط کار عشقش کرده ايم
دل ببذل جان فراخ ار تنگ باشد خوى دوست
شاعران گر در سخن گفتن ز من نيکوترند
همچو من زاهل سخن کس نيست نيگو گوى دوست
بوى گل آمد بسوى سيف فرغانى مگر
صبحدم خاکى بصحرا برد باد از کوى دوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید