چو هيچ مى نکنى التفات با ما تو
چه فايده است درين التفات ما با تو
براى چيست تکاپوى من بهر طرفى
چو در ميانه مسافت همين منم تا تو
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشيد
خيالم است که در جامه اين منم يا تو
بچشم معنى چندانکه باز مى نگرم
ز روى نسبت ما قطره ايم و دريا تو
پس اين تويى و منى در ميانه چندانست
که قطره بحر ببيند تو ما شوى ما تو
ترا ببردن دلهاى خلق معجزه ييست
که دلبران همه سحرند و دست بيضا تو
اجل بکشتن من قصد داشت، عشقت گفت
که اين وظيفه از آن منست فرما تو
شب وصال دهان بر لبم نهادى و گفت
منم بلب شکر و طوطى شکر خا تو
بدانکه هست ترا با دهان من نسبت
که در جهان بسخن مى شوى هويدا تو
فدا کند پس ازين جان و دل بدست آرد
چو ديد بنده که در دل همى کنى جا تو
ز فرقت تو چو مرده است سيف فرغانى
توى بوصل خود اين مرده را مسيحا تو