شماره ١٢٢: بچشم مست خود آن را که کرده اى نظرى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بچشم مست خود آن را که کرده اى نظرى
نمانده است ز هشيارى اندرو اثرى
مى مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظرى
اگر چو آب بگردى بگرد روى زمين
در آب و آينه بينى چو خويشتن دگرى
ترا بديدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزايد ز مادر و پدرى
بپيش آن لب رنگين که رشک ياقوتست
عقيق سنگ نژادست و لعل بدگهرى
گمان مبر که ز کوى تو بگذرد همه عمر
کسى که ديد ترا همچو عمر برگذرى
بعشق باختن اى دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک مى برد دگرى
بگرد تنگ شکر چون مگس همى گردم
ولى چه سود مرا دست نيست بر شکرى
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روى چون قمرى
تو نازپرور از آن غافلى که شب تا روز
دلم زانده تو چون همى کند جگرى
کلاه شاهى خوبان چو تاج بر سر نه
کزين ميانه تو بر موى بسته اى کمرى
ز روى صدق بسى سر زدم برين ديوار
بدان اميد که بر من شود گشاده درى
ز تر و خشک جهان بيش ازين ندارم من
براى تحفه تو جان خشک و شعر ترى
خجل بمانده که عيب سياه پايى خويش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپرى
کلاه دار تمناست سيف فرغانى
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید