شماره ٩٠: آنچه ز تست حال من گفت نمى توانمش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آنچه ز تست حال من گفت نمى توانمش
چون تو بمن نمى رسى من بتو چون رسانمش
هر نفسم فراق تو وعده بمحنتى کند
هرچه بمن رسد ز تو دولت خويش دانمش
زهرم اگر دهى خورم چون شکر وز غيرتو
گرشکرى رسد بمن همچو مگس برانمش
زخم گر از تو آيدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خويش خوانمش
ملکم اگر جهان بود ترک کنم براى تو
اسبم اگر فلک بود در پى تو دوانمش
تير که از کمان تو در طرفى روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
مرد طبيب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلى که همچو اشک از مژه مى چکانمش
دل بتو داذه ام ولى باز درين ترددم
تا بتو چون گذارمش يا ز تو چون ستانمش
سيف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا
دست بجان نمى رسد تا بتو برفشانمش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید