شماره ٦١: اى خجل از روى خوبت آفتاب

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى خجل از روى خوبت آفتاب
روز من بى تو شبى بى ماهتاب
آفتاب از ديدن رخسار تو
آنچنان خيره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نيست
روز وصلت چون توان ديدن بخواب
بر سر کوى تو سودا مى پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سوداى تو
آن دل بريان من همچون کباب
در سخن زآن لب همى بارد شکر
در عرق زآن رو همى ريزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقى شکسته چون شراب
از هوايى کآيد از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پيراهن و مه در نقاب
بى خطا گر خون من ريزى رواست
اى خطاى تو بنزد ما صواب
تو طبيب عاشقان باشي، چرا
من دهم پيوسته سعدى را جواب
سيف فرغانى چو ديدى روى دوست
گر بشمشيرت زند رو بر متاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید