شماره ٥٣: سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد
نميرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد
رخت در مجمع خوبان مهى بر گرد او انجم
تنت در زير پيراهن گل اندر پرنيان باشد
نگارى را که موى او سر اندر پاى او پيچد
کجا همسر بود آنکس که مويش تا ميان باشد
چو چشم و ابرويش ديدى ز مژگانش مشو غافل
بترس اى غافل از مستى که تيرش در کمان باشد
گه از عارض عرق ريزد که گل زو رنگ و بو گيرد
گه از پسته شکر بارد که آب از وى روان باشد
زمين از روى او پر نور و با خورشيد رخسارش
فراغت دارم از ماهى که جايش آسمان باشد
حديث او کسى گويد که دايم چون قلم او را
زبان اندر دهان نبود دهان اندر زبان باشد
چو کرد او آستين افشان و در رقص آمد آن ساعت
بسروى ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشد
بگرد او همى گردم مگر آن خود خواند
وگر گردشکر گردد مگس کى اهل آن باشد
اگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکين
چو سگ بيرون در خسبد چو در بر آستان باشد
بسى با درد عشق او بکوشيد اين دل غمگين
طبيعت با مرض لابد بکوشد تا توان باشد
چو گل پيدا شود بلبل بنالد، سيف فرغانى
چو بلبل مى کند افغان که گل تا کى نهان باشد
چو مجنون با غم ليلى بخواهد از جهان رفتن
وليکن قصه دردش بماند تا جهان باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید