شماره ٣٥: دل کنون زنده بجان نيست که جانان اينجاست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل کنون زنده بجان نيست که جانان اينجاست
وآن حياتى که بدو زنده بود جان اينجاست
نام شکر چه برى قند لب او حاضر
ذکر شيرين چکنى خسرو خوبان اينجاست
طوطى تنگ دلم ليک ز شکر پس ازين
بار منت نکشم کآن شکرستان اينجاست
پيش ازين گر چه بسى نعره زدم چون بلبل
گريه چون ابر کنم کآن گل خندان اينجاست
مجلسى پر ز عزيزان زليخا مهرند
دست دل خسته که آن يوسف کنعان اينجاست
نيکوان نور ندارند چو استاره بروز
کامشب از طالع سعد آن مه تابان اينجاست
امشب اى صبح تو در دامن شب پنهان باش
کآفتابى که برآيد ز گريبان اينجاست
شست دل در طلب ماهى اوميد انداخت
جان خضروار که آن چشمه حيوان اينجاست
هرکرا درد دلى بود و نمى گفت بکس
گو بجو مرهم آن درد که درمان اينجاست
از مجارى شکر پيش جگر سوختگان
نمک افشانده که چندين دل بريان اينجاست
عشق در دل غم و انده نبود دور از تو
جور لشکر بکش اى خواجه کى سلطان اينجاست
زين غزل جمله بيک قول شدند اهل سماع
همه گوينده چو بلبل که گلستان اينجاست
سيف فرغانى تو نيز بگو چون دگران
«خانه امشب چو بهشتست که رضوان اينجاست »



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید