گنج درويش

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دزد عياري، بفکر دستبرد
گاه ره ميزد، گهى ره ميسپرد
در کمين رهنوردان مينشست
هم کله ميبرد و هم سر ميشکست
روز، ميگرديد از کوئى بکوى
شب، بسوى خانه ها ميکرد روى
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه ديوار و بامش ميفکند
قفل از صندوق آهن ميگشود
خفته را پيراهن از تن مى ربود
يک شبى آن سفله بى ننگ و نام
جست ناگاه از يکى کوتاه بام
باز در آن راه کج بنهاد پاى
رفت با اهريمن ناخوب راى
اين چنين رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرين ره، گرگها حيران شدند
شيرها بى ناخن و دندان شدند
نفس يغماگر، چنان يغما کند
که ترا در يک نفس، بى پا کند
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
اين چنين مزدور، اينش مزد شد
شد روان از کوچه اي، تاريک و تنگ
تا کند با حيله، دستى چند رنگ
ديد اندر ره، درى را نيمه باز
شد درون و کرد آن در را فراز
شمع روشن کرد و رفت آهسته پيش
در عجب شد گربه از آهستگيش
خانه اى ويرانتر از ويرانه ديد
فقر را در خانه، صاحبخانه ديد
وصلها را جانشين گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصه اى جز عجز و استيصال نه
نامى از هستى بجز اطلاق نه
در شکسته، حجره و ايوان سياه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پايه و ديوار، از هم ريخته
بام ويران گشته، سقف آويخته
در کناري، رفته درويشى بخواب
شب لحافش سايه و روز آفتاب
بر کشيده فوطه اى پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بى خبر
خواب ايمن، ليک بالين خشت و خاک
روح در تن، ليک از پندار پاک
جسم خاکى بى نوا، جان بى نياز
راه دل روشن، در تحقيق باز
خاطرش خالى ز چون و چندها
فارغ از آلايش پيوندها
نه سبوئى و نه آبى در سبو
اين چنين کس از چه ميترسد، بگو
حرص را در زير پاى افکنده بود
کشته آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چيزى نيافت
فوطه درويش بگرفت و شتافت
پا بدر بنهاد و بر ديوار شد
در فتاد و خفته زان بيدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستى من، نيم دانگ
دزد آمد، خانه ام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، اى خلاق، گرد
مايه را دزديد و نانم شد فطير
جاى نان، سنگش ده، اى رب قدير
هر چه عمرى گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هيچ شد، هم پرنيان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
اى خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زير سرم
لعل و مرواريد دامن دامنم
سيم از صندوقهاى آهنم
راه من بست، آن سيه کار لئيم
راه او بر بند، اى حى قديم
اى دريغا طاقه کشميريم
برگ و ساز روزگار پيريم
اى دريغ آن خرقه خز و سمور
که ز من فرسنگها گرديد دور
اى دريغا آن کلاه و پوستين
اى دريغا آن کمربند و نگين
سر بگرديد از غم و دل شد تباه
اى خدا، با سر دراندازش بچاه
آنچه از من برد، اى حق مجيب
ميستان از او به دارو و طبيب
دزد شد زان بوالفضولى خشمگين
بازگشت و فوطه را زد بر زمين
گفت بس کن فتنه، اى زشت عنود
آنچه برديم از تو، اين يک فوطه بود
تو چه دارى غير ادبار، اى دغل
ما چه پنهان کرده ايم اندر بغل
چند ميگوئى ز جاه و مال و گنج
تو ندارى هيچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستى تو از من، اى دنى
رهزن صد ساله را، ره ميزنى
بسکه گفتي، خرقه کو و فرش کو
آبرويم بردي، اى بى آبرو
اى دروغ و شر و تهمت، دين تو
بر تو برمى گردد، اين نفرين تو
فقر ميبارد همى زين سقف و بام
نه حلال است اندر اينجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زين سراى آه و سوز
تو چه داري، اى گداى تيره روز
گفت در ويرانه دهر سپنج
گنج ما اين فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بيرنگ و رو
ما همين داريم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، اين يک خوشه بود
عالم ما، اندرين يک گوشه بود
هر چه هست، اينست در انبان ما
گوى ازين بهتر نزد چوگان ما
از قباهائى که اينجا دوختند
غير ازين، چيزى بما نفروختند
داده زين يک فوطه ما را، روزگار
هم ضياع و هم حطام و هم عقار
ساعتى فرش و زمانى بورياست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آويزمش، گاهى ز در
پوستينش ميکنم فصل شتا
سفره ام اين است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبه اش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از براى ما، درين بحر عميق
غير ازين کشتى ندادند، اى رفيق
هر گهر خواهي، درين يک معدنست
خرقه و پاتابه و پيراهن است
ثروت من بود اين خلقان، از آن
اينهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بى نوا
هر زمان، ره ميزند دزد هوى
گر که نور خويش را افزون کنى
تيرگى را از جهان بيرون کنى
کار ديو نفس، ديگر گون شود
زين بساط روشني، بيرون شود
گر سياهى را کنى با خود شريک
هم سياهى از تو ماند مرده ريگ
کوش کاندر زير چرخ نيلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن کار اوست
چيره دستي، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتيم ما
او نهفت انديشه و گفتيم ما
آخر اين طوفان، کروى جان برد
آنچه در کيسه است در دامان برد
آخر، اين بيباک دزد کهنه کار
از تو آن دزدد، که بيش آيد بکار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نيندازد کمند
تا نيفتادي، درين ظلمت ز پاى
روشنى خواه از چراغ عقل و راى
آدميخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستيت هست
گرگ راه است، اين سيه دل رهنماى
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پاى
هر که با اهريمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
اين پلنگ آنگه بيوبارد ترا
که تن خاکى زبون دارد ترا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید