دو محضر

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
قاضى کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوى خانه با حالى تباه
هر کجا در ديد، بر ديوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سيلى و مشت
گربه را با چوبدستى خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسيار گفت
حرفهاى سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوى زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سياه
تو ز سرد و گرم گيتى بى خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودي، من دويدم روز و شب
کاستم من، تو فزودي، اى عجب
تو شدى دمساز با پيوند و دوست
چرخ، روزى صد ره از من کند پوست
ناگواريها مرا برد از ميان
تو غنودى در حرير و پرنيان
تو نشستى تا بيارندت ز در
ما بياورديم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپاى آز کردى پايمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردى گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت ديد هميان زرى
کردى از دل، آرزوى زيورى
تا يتيم از يک بمن بخشيد نيم
تو خريدى گوهر و در يتيم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پى يک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راه ها
اشکها آميختم با آه ها
بدره زر ديدم و رفتم ز دست
بى تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانه ها
سوختم با تهمتى کاشانه ها
اين سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتي؟ آرميدى صبح و شام
ريختم بهر تو عمرى آبرو
تو چه کردى از براى من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختى
تيرگى کردم، تو بزم افروختى
تا به مردارى بيالودم دهن
تو حسابى ساختى از بهر من
خدمت محضر ز من نايد دگر
هر که را خواهي، بجاى من ببر
بعد ازين نه پيروم، نه پيشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سيرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اينکار چيست
با در و ديوار، اين پيکار چيست
امشب از عقل و خرد بيگانه اى
گر نه مستي، بيگمان ديوانه اى
کودکان را پاى بر سر ميزنى
مشت بر طومار و دفتر ميزنى
خودپسنديدن، و بال است و گزند
ديگران را کى پسندد، خودپسند
من نميگويم که کارى داشتم
يا چو تو، بر دوش، بارى داشتم
ميروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز اين بساط واژگون
ميروم من، يک دو روز اينجا بمان
همچو من، دانستنيها را بدان
عارفان، علم و عمل پيوسته اند
ديده اند اول، سپس دانسته اند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه ديوانخانه شد، قاضى نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بيخبر از خانه ماند
روزى اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوى مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پيش قاضى آن دروغ، اين راست گفت
در حقيقت، هر چه هر کس خواست گفت
عيبها گفتند از هم بيشمار
رازهاى بسته کردند آشکار
گفت دربان اين خسان اهريمنند
مجرمند و بى گنه راميزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزديشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کى خود پرست
قفل مخزن را که ديشب ميشکست
کوزه روغن تو ميبردى بدوش
يا براى خانه يا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را ميگشود
دايه آمد گفت طفل شيرخوار
گشته رنجور و نميگيرد قرار
گفت ناظر، دختر من ديده است
مطبخى کشک و عدس دزديده است
ناگهان، فراش هميانى گشود
گفت کاين زرها ميان هيمه بود
باغبان آمد که دزد، اين ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون ميگيرد و کم ميخرد
آنچه دينار است و درهم، ميبرد
ميکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، يک من هيمه را بارى نوشت
خوشه اى آورد و خروارى نوشت
از کنار در، کنيز آواز داد
بعد ازين، نان را کجا بايد نهاد
کودکان نان و عسل را خورده اند
سفره اش را نيز با خود برده اند
ديد قاضي، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضى جز خط و دفتر نبود
آشنا با اين چنين محضر نبود
او چه ميدانست آشوب از کجاست
وين کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امين نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زين جنگ و جدل، سر خيره گشت
بايدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت ديدى آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داورى کردى هزار
ليک اندر خانه درماندى ز کار
گر چه ترساندى خلايق را بسى
از تو خانه نميترسد کسى
تو بسى گفتى ز کار خويشتن
من نگفتم هيچ و ديدى کار من
تا تو اندر خانه ديدى گير و دار
چند روزى ماندى و کردى فرار
من کنم صد شعله در يکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بينى رشته اى دارد بدست
هر کجا راهى است، رهپوئيش هست
تو چه ميدانى که دزد خانه کيست
زين حکايت حق کدام، افسانه چيست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقيقت دور کرد افسانه را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید