جان و تن

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
کودکى در بر، قبائى سرخ داشت
روزگارى زان خوشى خوش ميگذاشت
همچو جان نيکو نگه ميداشتش
بهتر از لوزينه مى پنداشتش
هم ضياع و هم عقارش مى شمرد
هر زمان گرد و غبارش مى سترد
از نظر باز حسودش مى نهفت
سر خيش ميديد و چون گل ميشکفت
گر بدامانش سرشکى ميچکيد
طفل خرد، آن اشک روشن ميمکيد
گر نخى از آستينش ميشکافت
بهر چاره سوى مادر ميشتافت
نوبت بازى بصحرا و بدشت
سرگران از پيش طفلان ميگذشت
فتنه افکند آن قبا اندر ميان
عاريت ميخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پيش او گرو
دوست ميدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پيشواى راه بود
روز مهمانى و بازي، شاه بود
کودکى از باغ مى آورد به
که بيا يک لحظه با من سوى ده
ديگرى آهسته نزدش مى نشست
تا زند بر آن قباى سرخ دست
روزي، آن رهپوى صافى اندرون
وقت بازى شد ز تلى واژگون
جامه اش از خار و سر از سنگ خست
اين يکى يکسر دريد، آن يک شکست
طفل مسکين، بى خبر از سر که چيست
پارگيهاى قبا ديد و گريست
از سرش گر چه بسى خوناب ريخت
او براى جامه از چشم آب ريخت
گر بچشم دل ببينيم اى رفيق
همچو آن طفليم ما در اين طريق
جامه رنگين ما آز و هوى است
هر چه بر ما ميرسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکيم
سالها داريم اما کودکيم
جان رها کرديم و در فکر تنيم
تن بمرد و در غم پيراهنيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید