شماره ٨٦٩: اى آنکه ز هجر تو نديديم رهايى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى آنکه ز هجر تو نديديم رهايى
باز آي، که دل خسته شد از بار جدايى
هر چند مرا هيچ نخوانى که: بيايم
اين نامه نبشتم که: بخوانى و بيايى
ما را همه کارى به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلى بگشايى
گفتى که: ز تقصير تو بود اين همه دورى
تقصير چه باشد؟ چو ندانم که: کجايي؟
از بار غم خويش نبايست شکستن
ما را که شب و روز تو بايستى وبايى
اى رفته و بر سينه ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مايى
هر چند پسند همه خلقى ز لطافت
اينت نپسنديم که در عهد نيايى
بنماى بنا معقتدانم رخ رنگين
تا بيش نپرسند که: ديوانه چرايي؟
ز آيينه عجب دارم آرام نمودن
وقتى که تو آن روى به آيينه نمايى
اندر دل يکتا شده اوحدى امروز
سوزيست که آتش برساند به دوتايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید