شماره ٨٠٦: نه پيمان بسته اى با من؟ که در پيمان من باشى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نه پيمان بسته اى با من؟ که در پيمان من باشى
من از حکمت نپيچم سر، تو در فرمان من باشى
چو تن در محنتى افتد، تنم را باز جويى دل
چو جانم زحمتى يابد، تو جان جان من باشى
چراغ ديده گريان خويشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سينه بريان من باشي؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردى تو
دلم را غم ببايد خورد، اگر جانان من باشى
چه گويي؟ هيچ بتوانى که بى غوغاى همجنسان
مرا روزى بپرسي، يا شبى مهمان من باشي؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزين نعمت بسى يابي، اگر بر خوان من باشى
ز من گر خرده اى آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوى نيارى ياد و کلى آن من باشى
به آب چشم و بيدارى ترا ميخواهم از يزدان
چه باشد گر تو نيز آخر دمى خواهان من باشي؟
ندارم آستين زر، که در پايت کنم، ليکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشى
غلامست اوحدي، چون من، غلامان ترا ليکن
ز سلطانان نينديشم، اگر سلطان من باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید