شماره ٧٩٢: هر به عمرى نزد خود روزى به مهمانم برى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر به عمرى نزد خود روزى به مهمانم برى
پرده پيش رخ ببندي، پس در ايوانم برى
خود نخواهى هيچ وقتم ور بخوانى ساعتى
خون چشم من بريزي، تا که بر خوانم برى
دست بيرون آورى از پرده، چون گويى سخن
تا بيندازى ز پاى آنگه به دستانم برى
نام من بدنام گويي، تا ميان مرد و زن
راز من پيدا کني، وانگاه پنهانم برى
گر ندانم راه بام، از آفتاب روى خود
در فرستى پرتو و چون ذره در بانم برى
ره نمايى هر زمان با کيش و قربانم بده
چون من اندر ده شوم بى کيش و قربانم برى
ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگريختم
اين زمان سودى ندارد گر بهدکانم برى
چون امانت ها که دادى گم شد اندر دست من
مفلسى بر دست گيرم، تا به زندانم برى
گر به قاضى مى برند آنرا که مستى مى کند
من خرابى مى کنم، تا پيش سلطانم برى
چون به همراهى قبولم کردي، ار سر مى رود
دستت از دامان ندارم، تا به پايانم برى
اوحدى را گر دهى دم، يا برى دل، حاکمى
من چنين نادان نيم، کينم دهي، آنم برى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید