شماره ٧٦٥: چون فتنه شدم بر رخت، اى حور بهشتى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون فتنه شدم بر رخت، اى حور بهشتى
رفتى و مرا در غم خود زار بهشتى
با دست تو من پاى فشارم به چه قوت؟
با روى تو من صبر نمايم به چه پشتي؟
بر خاک سر کوى تو يک روز بگريم
زان گونه که بيرون نتوان رفت به کشتى
دانم که: حسابى نبود روز قيامت
او را که بدين حال تو امروز بکشتى
پيش که توان برد خود اين غصه؟ که پيشت
صد قصه نبشتم که جوابى ننبشتى
از خوى تو بس گل که به خونابه سرشتم
تا خود تو بدين خوى و نهاد از چه سرشتي؟
در خاطر خود جز تو خيالى نگذارد
آنرا که تو يکروز به خاطر بگذشتى
اى دل، که همى جويى ازين دام رهايى
آن روز که گفتيم چرا باز نگشتي؟
چون اوحدى از قامت او درد همى چين
کين ميوه آن شاخ بلندست که کشتى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید