با دگرى بر غم من عقد وصال بسته اى
ورنه به روى من چرا در همه سال بسته اي؟
گرهوس شکار دل نيست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خويش را دانه خال بسته اي؟
آهوى چشم خويش را ز ابروى عنبرين سلب
قوس سيه کشيده اي، طوق هلال بسته اى
از دهن تو بوسه اى داشتم آرزو، ولى
چون طلبم؟ که بر لبم جاى سؤال بسته اى
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هواى کس
در قفس هواى خود کرده و بال بسته اى
در هوس خيال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خيال بسته اى
از پى آنکه اوحدى دست بدارد از رخت
پرده ناز و سرکشى پيش جمال بسته اى