شماره ٥٩٠: مرا با دوست ميبايد که رويارو سخن گويم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا با دوست ميبايد که رويارو سخن گويم
نه با او ديگرى مشغول و من با او سخن گويم
سر بيدوست بر زانو چه گويي؟ فرصتى بايد
که او بنشيند و من سر بر آن زانو سخن گويم
مرا گويند: دردش را بجوى از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گويم
چو بوى نافه گردد فاش بوى مشک شعر من
چو من در شيوه آن چشم بى آهو سخن گويم
بى رغو ميتوان رفتن ز دست او، ولى ترسم
وفاى او بنگذارد که در يرغو سخن گويم
هميشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گويم
دل من چون ز موى او پريشانست و آشفته
به وصف موى او بايد که همچون مو سخن گويم
گرم چون اوحدى روزى سر زلفش به دست افتد
چو چين زلف تا برتاش تو بر تو سخن گويم
به قول زشت بد گويان نگردد گفته من بد
جهان نيکو همى داند که: من نيکو سخن گويم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید