گر ز من جان طلبد دوست، روانى بدهم
پيش جانان نبود حيف؟ که جانى بدهم
غلطم، چيست سر و جان و دل و دين و درم؟
زشت باشد که چنين ها به چنانى بدهم
دل تنگم، که ازين پيش به هر کس رفتى
بعد ازينش به چنان تنگ دهانى بدهم
جان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کند
از براى دل گم گشته ضمانى بدهم
اى که از دست بدادى به سر موى مرا
کافرم، گر سر مويت به جهانى بدهم
اگر آن غمزه و ابرو بفروشى روزى
هر چه دارم به چنان تير و کمانى بدهم
اوحدى در هوس آن دهن تنگ بسوخت
وز دهانش نتوانم که نشانى بدهم