وه! که امروز چه آشفته و بى خويشتنم
دشمنم باد بدين شيوه که امروز منم
شد چو مويى تنم از غصه ناديدن تو
رحمتى کن، که ز هجر تو چو موييست تنم
اثرى نيست درين پيرهن از هستى من
وين تو باور نکني، تا نکنى پيرهنم
دهنت ديدم و تنگ شکرم ياد آمد
سخنى گفتى و از ياد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حديثى گويم
ياوه گردد سخن از نازکى اندر دهنم
گر بميرم من و آيى به نمازم بيرون
تا لب گور به ده جاى بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سينه من ننشيند
مگر آن روز که در خاک نشانى بدنم
خلق گويند: برو توبه کن از شيوه عشق
مى کنم توبه ولى بار دگر مى شکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تيرى
اوحدى نيستم، ار پيش رخت دم بزنم