شماره ٥٢٦: نگشتى روز من تيره، ندانستى کسى رازم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نگشتى روز من تيره، ندانستى کسى رازم
اگر دردت رها کردى که من درمان خود سازم
مکن جور، اى بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آيم و گر پولاد بگدازم
تنم خستى و دل بستى و اندر بند جان هستى
کنون با غير بنشستى و من سر نيز در بازم
نخستم دانه مى دادى که: در دام آورى ناگه
به سنگم مى زنى اکنون که ممکن نيست پروازم
به خاک من ترا روزى پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پاى تو کفن بر گردن اندازم
به صد چستى دلم جستى که: بازش خسته گردانى
گرم زين گونه دل جويي، نبينى بعد ازين بازم
به عيب حال من چندين، تو اى زاهد، چه مى کوشي؟
ترا زهدست، مى ورزي، مرا عشقست، مى بازم
تنم را گر بپردازى ز جان در عشق او چندى
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسى که: در گيتى چه بازي؟ نيک دانى تو
شکار دلبران گيرم، چو پرسيدى من اين بازم
به راه اوحدى انداز، اگر خار جفا دارى
مرا گل چهره اى بايد، که مرغ بلبل آوازم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید