گر او پيدا شود بر من به شيدايى کشد کارم
و گر من زو شوم پنهان به پيدايى کشد زارم
دو رنگى در ميان ما به يک بار آن چنان کم شد
که غير از نقش يک رنگي، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقرارى براندازد بغير او
دو چشم او برانگيزد جهانى را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم ديد در عشقش
غمش بگسيخت تسبيحم، دمش دربست زنارم
ميان خواب و بيدارى شبى ديدم خيال او
از آن شب واله و حيران، نه در خوابم، نه بيدارم
تو از هر چارديوارى نشان من چه مى پرسي؟
که يار از شش جهت بيرون و من در صحبت يارم
کسى کو جان من باشد چه با او دوستى ورزم؟
نباشد دوستى با او که خود را دوست ميدارم
ز باغ ورد او دورى نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدى وارم