شماره ٥٠٩: همه کاميم برآيد، چو در آيى ز درم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
همه کاميم برآيد، چو در آيى ز درم
که مريد توام و نيست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجى
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پيش دل داشته بودم ز صبورى سپرى
مرهمى ساز، که تير تو گذشت از سپرم
رشته اى نيست نصيحت، که ببندد پايم
سوزنى نيست ملامت، که بدوزد نظرم
فال مى گيرم وزين جا سفرى نيست مرا
ور بود هم بسر کوى تو باشد سفرم
هيچ جايى ز تو خالى چو نمى شايد ديد
غرضم جمله تو باشي، چو به جايى نگرم
راز عشق تو ببيگانه نمى شايد گفت
اشک با ديده همى گويد و خون با جگرم
هر شبى پيش خيال تو بميرم چون شمع
تا کند زنده به بوى تو نسيم سحرم
بوى پيراهنت آورد مرا باز پديد
ورنه در پيرهن امروز که ديدى اثرم؟
بر من سوخته يک روز به پايان نرسيد
که نياورد فراق تو بلايى به سرم
هر چه جز روى تو، زو ديده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسى
ز اوحدى پرس، که او با تو بگويد خبرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید