شماره ٤٩٨: از آن لب چون به يک بوسه من بيمار خرسندم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از آن لب چون به يک بوسه من بيمار خرسندم
نخواهم شيشه نوش و نبايد شربت قندم
مگر يزدان به روى من در وصل تو بگشايد
و گرنه من در گيتى به روى خود فرو بندم
نشان مهر ورزيدن همان باشد که: هر ساعت
مرا چون شمع مى سوزى و من چون گل همى خندم
حديث محنت فرهاد و کوه بيستون کندن
به کار من چه مى ماند؟ که در عشق تو جان کندم
به دست ديگران مالست و اسبابست و سيم و زر
من مسکين سرى دارم که در پاى تو افگندم
پسند من نخواهد بود در عقبى بغير از تو
ازين دنيا و مافيها بجز روى تو نپسندم
سگم گفتى و دلشادم بدين تشريفها، ليکن
به شرط آنکه از کويت بگويى تا: نرانندم
ز روى همچو ماه خود مده کام دلم هرگز
اگر با ديگرى بينى ز روى مهر پيوندم
نه چشم و سر بپيچيدي، ز من حالم بپرسيدى
اگر گوش تو بشنيدى که: چونت آرزومندم؟
نبينى بعد ازين روزي، مرا بى عشق دلسوزى
گذشت آن کز پرى رويان فراغت بود يک چندم
بياور ناى و چنگ و دف، مى صافم بنه بر کف
نشايد شد برون زين صف، که صوفى مى دهد پندم
به همراه سفر گويند تا: موقوف ننشيند
که ايشان بار مى بندد و من در بار و دربندم
مرا گر اوحدى زين پس ملامت کم کند شايد
که من تا عاشقم گوش از نصيحت ها بيا گندم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید