شماره ٤٨٣: شب دوشينه در سوداى او خفتم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شب دوشينه در سوداى او خفتم
از آن امروز با تيمار و غم جفتم
زمن هر چند سر مى پيچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پاى او افتم
چو چين زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا ديده راز من
که راز خويش را از ديده ننهفتم
ببيند بد سگالان اندر افتادم
که پند نيک خواه خويش نشنفتم
به بوى آنکه چشمم روى او بيند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکايت ها
کز آب ديده با باد صبا گفتم
ازان روزى که ديدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبى بى ياد او خفتم
چو چشم اوحدى زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید