ز حسن تو پيدا شد آيين عشق
خرد را لبت کرد تلقين عشق
برين رقعه ننهاد شاهى قدم
که ماتش نکردى به فرزين عشق
ازين بيشه شيرى نيامد برون
که او را نکشتى به زوبين عشق
ز بهر شکاردل خستگان
بر اسب بلا بسته اى زين عشق
کسى با خيالت نخسبد دمى
که بر وى نخوانند ياسين عشق
برين آستان دعوت هيچ کس
نگررد روا جز به آيين عشق
من آن باد را خاک خواهم شدن
که بوى تو مى آرد از چين عشق
تو اى عالم شهر، اگر عاقلى
سکونت مجوى از مجانين عشق
گر اين خلق هر کس به دينى روند
مباد اوحدى را بجز دين عشق