شماره ٤٤٣: مردى به هوش بودم و خاطر بجاى خويش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مردى به هوش بودم و خاطر بجاى خويش
ناگاه در کمند تو رفتم به پاى خويش
صدبار گفته ام دل خود را بدين هوس:
کاى دل به قتل خويشتنى رهنماى خويش
وقتى علاج مردم بيمار کردمى
اکنون چنان شدم که ندانم دواى خويش
باشد بجاى خويش اگرم سرزنش کنى
تا پيش ازين چرا ننشستم بجاى خويش؟
پيش تو نيست روى سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدى بفرستم دعاى خويش
گو: بوسه اى بده، لبت ار مى کشد مرا
بارى گرفته باشم ازو خون بهاى خويش
اى اوحدي، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعى کنى در فناى خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید