شماره ٤٣٢: گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
کس را بدين قدر نتوان کرد سرزنش
ديگر بر آتش غم او گرم شد دلم
آن کو خبر ندارد ازين غم خنک تنش!
دستم نمى رسد که: کنم دستبوس او
اى باد صبحدم، برسان خدمت منش
آن کو دليل گشت دلم را به عشق او
خون من شکسته بيدل به گردنش
گر خون ديدها به گريبان رسد مرا
آن نيستم که دست بدارم ز دامنش
دانم که باد را بر او خود گذار نيست
ترسم که: آفتاب ببيند ز روزنش
گر جز به دوست باز کند ديده اوحدى
چون ديدهاى باز بدوزم به سوزنش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید