شماره ٤١٨: به رخ شمع شبستانم تويى بس

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به رخ شمع شبستانم تويى بس
به قامت سرو بستانم تويى بس
نهان بودى زما، پيداستى باز
کنون پيدا و پنهانم تويى بس
من و ما و دل و جان و سر و مال
همه کفرست، ايمانم تويى بس
اگر در دل کسى بود، آن ندانم
ميان نقطه جانم تويى بس
گر از خود ديگرى گويد، من از تو
همى گويم، که برهانم تويى بس
مرا پرسند: کز دانش چه داني؟
چه دانم؟ هر چه ميدانم تويى بس
ز گل رويان اين عالم که هستند
من آن مى جويم و آنم تويى بس
نميدانم که دردم را سبب چيست؟
همى دانم که: درمانم تويى بس
درين راه اوحدى را رهبرى نيست
دليل اين بيابانم تويى بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید