شماره ٣٧٩: بگشاى ز رخ نقاب ديدار

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بگشاى ز رخ نقاب ديدار
تا نگذرد از درت خريدار
اين پرده که بر درست بردر
وين سايه که بر سرست بردار
گفتي: بنشين که من بيايم
بنشينم و نيستى تو آن يار
کز يارى من نيايدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زين قاعده و خلاف بگذر
و آن داعيه در غلاف بگذار
تا کى باشيم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به ديوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانى
و آن نيز خيال بود و پندار
سر در سر کار عشق کرديم
و اگه نشدي، زهى سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
يا آن دل برده باز پس ده
يا اين تن مرده نيز بگذار
مپسند که از فراق رويت
فرياد برآرم اوحدى وار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید